این یك ماجرای واقعی است از سرگذشت دو عاشق*

لای درختا بود حس اینکه یه پری تو قاب یه دختر بود بد جورمخمو زده بود ...

لباس سر تا پا صورتی پوشیده بود ...

گفت که نمی خوای وارد بهشت بشی جوابش دادم بهشت بی حوری درد نمی خوره...

لبخندی زد...

تو علفا پر می زد ...

وارد بهشت اون شدم هر چی جلو میرفتم اون دور تر می شد ...

بهش که رسیدم لبخندی نصیبم کرد ...

گفتم معرکه ای دختر ...

نفسام بلند شده بود رو علفا خوابیدیم نفسم که جا اومد گفت حالا وقتشه با بوسه ای دور شد داد زد می خوام زنم کنی بلند شدم گفتم پس کجا در رفتی گفت باید به دستم بیاری توی  رودخونه مدوید منم دنبالش ...

شرایط بهشت و نزدیکی به خدا و خوشبختی..........................

چند قدمی فاصله نداشتیم که تو آب افتاد بهش رسیدم طوریت که نشد ... نه...  بلندش کردم به سمت پرشیا رفتیم در حالی که دستش حلقه دور گردنم و تنش رو دستم بود گفت که اذیت نمی شی گفتم نه اینکه خیلی سنگینی ...

هنوز نرسیده بودیم که حس کردم شل شد...

دستاش از گردنم رها شد منم لبش رو بوسیدم و گفتم دیگه لوس نشو...

جوابی نداد ...

کمی نگران شدم تکونش دادم ...

وقتی فهمیدم موضوع جدیه بد جوری حول کرده بودم اشک تو چشام موج می زد خودمون رو به ماشین رسوندم...

رو صندلی جلو خوابوندمش دندهها رو پر کردم در حالی که با دستم مدام تکانش می دادم از زور اشک جولوم رو نمی دیدم ...

به جاده که رسیدیم تا 200 تا پر کرده بودم...از ایست پلیسم رد شدم که یه سمند دنبالم کرد خودمون رو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم در حالی که اون رو تو آغوش گرفته بودم به اورزانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت های ویژه بردنش خواستم با هاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا میکردم منو به بخش پذیرش فرستادن یارو اصلا عین خیالش نبود و دری وری میگفت که جریان رو اعتراف کنم  منم زدم بیرون که گفت هزینتون؟ حالم دست خودم نبود یقشو چسبیدم که مرتیکه زنم داره می میره ...

یه پیر مرده سعی می کرد آرومم کنه... دکتر به سمتم اومد که اینجا بیمارستانه و منم ولش کردم و یک چک سفید امضا تو صورتش زدم و گفتم هزینتو بنویس ...

پلیسم سر رسید که راننده یه پرشیا خودمو که معرفی کردم منو از پشت گرفتن منم یه  مشت راست تو صورتش خوابوندم که ولو شد در ماشینو بستم همه جمع شده بودن ...

سربازه ایست داد و من بی خیال رفتم تو... گریم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو میرفتم دیگه داشتم دیونه میشدم تازه یادم اومد که باید خبر بدم که کجاییم...

نیم ساعت بعد با اسلحه در حال بازداشت بودم که سر رسیدن ... چی شده جریان چیه ماشینو چرا دارن میبرن و...

منم مقاومت می کردم که حکم بازداشت ندارید و قاضیکشیک همراتون نیست.  اون مامور که زده بودم از راهنمایی بود وبنده خدا که جریان رو فهمید و علت سرعتم و درگیری با خودش چون پدر به اون گفته بود اگه خودت این شرایط رو داشتی چی میکردی ضمن عذر خواهی شخصی از من  رظایت داد و بازداشت منم منتفی شد...

همه که حالم رو درک می کردن چیزی نمی پرسیدن ... پدر خانومم سعی داشت آرومم کنه که چیزی نیست یکم حالش بد شده و ...

{ادامشو با گریه و خون دل مینویسم چون فقط این می تونه ارومم کنه}

علت رو تومور مغزی تشخیص دادن دکتره مستقیم به خودم گفت دیگه نای ایستادن نداشتم شونم رو گرفت :خیلی پیشرفت کرده کاری از دست ما بر نمیاد خدا صبرتون بده...

داغون شدم گوشه ای نشستم و دو دستم نا خوداگاه رو صورتم قفل شد ...

با هزار بد بختی رو سرش رفتم تاریک و روشن بود... فقط دستش رو گرفتم و گریه کردم ...

می خواستم تا ابد اونجا بشینم تختش رو خیس کرده بودم ...

فهمیدم که چشاش بازه از دیدن من انگار که همه چیز رو فهمید ...

اکسیژن رو کنار زد و لبخندی به من...

نمی تونستم تو این حال بمونم اشکهامو پاک کردم ولبخند تلخی بهش زدم که هق هق گریم راه افتاد ...

چشامون تو چشای هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اینکه گریم رو ببینه رومو برگردوندم شیون پشت درحالم رو بدتر میکرد...

با نوازشی به دستم عشق رو از چشام تمنا میکرد ...

دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم داد زدم خدا ..........................

اخ که چه پشیمونم منو که میخواستن بیرون کنن نذاشتم اما با آمپولی نفهمیدم چی شد...

به هوش که اومدم همه رو سرم بودن و کیلویی به من وصل تا چشام باز شد منو تو آغوش گرفتن و با شیون گفتن که همه چیز تمام شد ...

بلند شدم...

واقعا دیونه شده بودم گفتم کجاست داد زدم کجاست... از زور گریه جلومو نمی دیدم...

تو آغوش باباش بودم که با گریه میگفت خودت رو کنترل کن...

تو سرد خونه بودیم ...

بالای سرش بودم جرئت کنار زدن پارچه رو نداشتم ...

گفتم که میخوام تنها باشم ولی توجهی نکردن داد زدم میخوام تنها باشم...

دستام رو پارچه می لرزید...

اونو که کنار زدم خدا حدا میکردم که اون نباشه...

سیل اشکام راه افتاده بود...

مثل این که خواب بود ولی یه خواب عمیق چشماش بسته بود لبخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود ...

دوباره قفل کرده بودم ولی این بار دیگه رفع شدنی نبود ...

با تمام وجودم توی آغوش گرفتمش بدنش سرد بودصدای گریه هام بلند شده بود بد جور میلرزیدم ...

درآهسته کنار رفت صدام زدن/ داد زدم که میخوام تنها باشم ...

بالا رو نگاه کردم: آخه خدا چرا اون با تمام وجودم فریاد زدم ...

پدر دستش رو شونم بود دیگه باید بریم گفتم که تنهاش نمی زارم دستش رو کنار زدم دوباره اسرار کرد ولی مگه میشد ...

گفتم دیگه نمی خوام این جا بمونه توبغلم گرفتمش و بلندش کردم ...

از جلوی همه رد شدم رو صندلی جلو ماشین بابا گذاشتمش یارو داد زد کارهای ترخیص که گازش رو گرفتم ...

نمی دونستم کجا برم جولوم رو نمی دیدم تمام حواسم به اون بودمدام تکونش می دادم سرش روی شونه هاش رها شده بود ...

موبایلم دائم زنگ میخورد که پرتش کردم بیرون ...

به محلی که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش ...

درها رو باز کردم رو دستام گذاشتمش حرفهای دلمو بهش می گفتم ...

پاک اومد وپاکم رفت...

به غروب زل زده بودم داغم رو تازه تر می کرد...

اخرین بوسمو از لبهاش گرفتم بد جوری دوباره گریم گرفت...

نمی دونم با چه حالی به خونه برگشتم وساعت چند شده بود ...

روی تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش می کردم اختیارم دست خودم نبود سرم رو روی سینش گذاشتم زدم زیر گریه ...

تلفن زنگ خورد باید خبری میدادم پدرش بود از حالم پرسید که گفتم خوبم گفت که تا صبح کسی مزاحمتون نمیشه ...

تمام طول شب رو مدام نگاهش میکردم دستش رو میفشردم صداشمی زدم تکونش میدادم و هر مرتبه بدتر از پیش گریه می کردم ...

صبح که شد دیدم رو سرم اند تو آغوش گرفته بودمش همه یه طوری می خواستن آرومم کنن ...

مقدمات رو انجام داده بودند یک ساعتی از هم دور موندیم ...

تو لباس سفید که دیدمش رو پام بند نشدم...

می خواستم بدوم به سمتش که مانعم شدن ...

پدرو باباش زیر بغلم رو گرفته بودن ...

به محل که رسیدیم گفتم می خوام باهاش وداع کنم حالم رو خوب درک کردن برای آخرین بار بوئیدمش دستش رو گرفتم یه بوس از صورتش کردم ...

از اشکام خیسش کرده بودم ...

از محل دورم کردن ...

وقتی که تو بردنش حالم بد شد دویدم که بیام اما مانعم شدن مرتب صداش می کردم با گریه از همشون التماس می کردم ...

وقتی رسیدم همهچیز تمام شده بود راهی برام باز کردن به هش که رسیدم رو خاکها ولو شدم گلها رو کنار زدم و زمین رو چنگ می زدم بعدشم با مشت روی خاکها می زدم از زور سیل اشک جولوم رو خوب نمی دیدم زیر بغلم رو خواستن بگیرن که برگشتم و گفتم می خام پیشش بمونم ...

جز آشنایان کسی نمونده بود گفتن بلند شو که مراسم داریم داد که زدم می خوام تنها باشم ازم دور شدن پدرم برگشت و گفت من پیشت میمونم که با خواهش من اونم رفت ...

تازه معنی رنگ مشکی رو درک کردم تا شب گلها رو پرپر روی مزارش میکردم خندهش و صورتش مدام جولوم بود بد جوری دلم گرفته بود نیمه شب که شد دنبالم اومدن و به زور مرا کشاندن و بردن

یک هفته کامل پیشش موندم و ماهش هر روز...

دنیا دیگه برام ارزشی نداشت اگه می تونستم ...

هر جا وهروقت که اسمش میومد داغون میشدم اشکم در میومد... همکارها خواستن با کار مشغولم کنن که از پیششون رفتم پدرخانومم هر چی سعی کرد منو آروم کنه موفق نشد چون پاره ای از وجودم از دست رفته بود ...

هر روز با همیم بخصوص 5 شنبه ها. بهش قول دادم که همیشه پیشش میمونم و به هش وفادارم .

حالا که اون نیست شبا هم صحبتم همون{ قسمت} از حمید عسگریه ...

از همه ی شما که حالم رو درک کردید متشکرم اگه حتی یه قطره اشک تو چشمتون جمع شده ازتون تمنا دارم اون رو به اون تقدیم کنین...

قربون اون اشکتون ...

 به اونایی که عشق رو به مسخره می گیرن و می گن عشقو تجربه و درک نکردم  فقط می گم یک ثانیه هم کافیه چه به یک روز یا یک شب... همیشه دنبال عشق واقعی باشید .هیچ دختری دیگه برام معنی خاصی نداره ..........................

فقط عشقه که با اون زندهم...

این اولین و آخرین داستان زندگیمه ...

لطفا سراغمو نگیرید و راحتم بذارید همین ...دیگه نمی تونم ادامه بدم...

نویسنده: یه عاشق!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:10 | نویسنده : امیرعباس |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.